گفتم مگر به صبر فراموش من شوی
کی گفتم آفت خرد و هوش من شوی ؟
فریاد را به سینه شکستم که خوشترست
آگه به دردم از لب خاموش من شوی
سوزد تنم در آتش تب، ای خیال او
ترسم بسوزمت چو هماغوش من شوی
ای اشک ، نقش عشق وی از جان من بشوی
شاید ز راه لطف خطا پوش من شوی
سیمین ز درد کرده فراموش خویش را
اما تو کی شود که فراموش من شوی ؟
برچسب : نویسنده : bharzeh4 بازدید : 129