باز ۲۷ آذر رسید و نمیشود بگویم که به یادت افتادم. آدم یاد کسی میافتد که از یادش رفته باشد، تو که همیشه در فکر و ذهن من هستی، انگار به تعداد روزها و ماهها و سالهای عمرم که تو را نداشتم، با تو زندگی کردهام که اینچنین تمام فکر و ذکرم را اشغال کردهای.
این پاییز، ششمین سالگرد خزان زندگی من است که با رفتنت، گویی زمان در پاییزی سرد متوقف شده و همه چیز، سرد و بی روح شده.
پاییزی را که قبلا عاشقش بودم نیز سرد و بی رحم شده و لحظه لحظهاش، نام و یاد و خاطره تو را در همهمه بادهای سردش، تکرار میکند.
برخی شبهای مهتابی، در سرما، به بیابان میروم و با ماه سخن میگویم و سراغ تو را میگیرم و آدرست را بهش میدم، نمیدانم سلام مرا میرساند یا مثل آدمهای اطرافم، با دروغی، میخواد فریبم دهد و شادم کند و ...
قصه انار و دانههای یاقوتش هنوز پابرجاست و از اول فصلش تا آخرین روزی که در بازار باشد، هر شب، مقداری را دون میکنم و در دهانت میگذارم.
حتما یادت هست که چه میگویم.
بعضی وقتها به سراغ فایلهای قدیمی میروم و مکالمه اناری را چندین بار گوش میدهم و ...
برچسب : نویسنده : bharzeh4 بازدید : 92